حکایتی
برای پندآموزی
گوزنی بر لب چشمه آبی رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در آب دید . پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد . اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان شد .گوزنی بر لب چشمه آبی رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در آب دید . پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد . اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان شد . در همین حین چند شکارچی قصد جان او کردند.
گوزن بسوی مرغزاری گریخت و چون چالاک می دوید ، صیادان به او نمی رسیدند . اما وقتی به جنگل رسید شاخهایش به شاخه درختی گیر کرد و نمی توانست بدود . اندکی نگذشت که صیادان به او رسیدند و او را گرفتند.
گوزن بیچاره با خود گفت : دریغ پاهایم که از آنها ناخشنود بودم و مرا نجات دادند . اما شاخهایم که به زیبایی آنها می نازیدم ، گرفتارم کردند.
آری ، چه بسا گاهی از چیزهاییکه از آنها ناشکر و گله مندیم ، پله های صعودمان باشند و چیزهاییکه در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشند.